غزلی بايد گفت
غزلی مثل غزل های نگاه تو زلال
که مرا می خواند به چراغانی شبهای خدا.
و من اينگونه نشستم به نياز.
داشتم شعر تو را می گفتم
- شعر بودن با تو -
در غريبانگی آينه ها
رفته بودم که در آغوش خيال خوش تو گم بشوم.
رفته بودم با تو به تماشای زلالی پگاه.
در همان لحظه خوشبخت که نام تو نشست،
روی آسودگی حافظه کاغذ شعر،
قلم تازه نفس از حرکت ماند و نرفت،
قلمم را نامت افسون کرد!
مثل چشمت که مرا.
و چنين بود که شعر تو به پايان نرسيد...