یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم
باز سر را می گذارد غم به دامان دلم
بی حضور چتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم
خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد ؟
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم
نوح من ، خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به امواج دلم
کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم؟
کی نگاهت می شود ای خوب مهمان دلم ؟
تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم
بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم ....
هميشه همينطور است.... يکي مي ماند تا روزها و گريه ها را حساب کند
يکي مي رود تا در قلبت بماند تا ابد....
اشک هايت را پشت پايش بريزي... رسم روياها همين است.....
که تنها بماني با اندوه خويش روزها و گريه ها را به آسمان خالي ات سنجاق کني
بايد باور کني که بر نمي گردد....
که بگويي چقدر شب ها سر بي شام گذاشته اي تا بتواني هر صبح با يک شاخه گل ارزان منتظرش بماني......