سالها پیش دل من که به عشق ایمان داشت
تا که آن نغمه ی جان بخش تو از دور شنید
اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت...
من...
در باغ "بی برگی" زادم
و در فقر، غنی گشتم
و از چشمه ایمان، سیراب شدم
و در هوای دوست داشتن، دم زدم
و در آرزوی آزادی، سر برداشتم
و در بالای غرور، قامت کشیدم...
و از دانش، طعامم دادند
و از شعر، شرابم نوشاندند
و از مهر، نوازشم کردند...
و حقیقت، دینم شد
و خیر، حیاتم شد و کارِ ماندنم
و "زیبایی"، عشقم شد و بهانه ی زیستنم...