امشب
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتی گوشهايم را با پنبه پوشانده ام،
تا صداي هيچ ساحره اي را نشنوم!
جز سایه خیالم را ...
می دانی :من که نمی دانم چگونه یافتمت
مي خواهم خودم برايت بنويسم!
مي بيني؟ دیگر خوابم نمی برد
ديگر كارم به جوانب جنون رسيده است!
شب راشکسته ام وروز را به ملاقات فراخوانده ام
سوار بر اسب کلمات گشتم تا رامشان کنم
و واژه زیبای سایه را بر تارک قلب بنگارم
ديگر نه شعري مانده ...،
ونه توانی برای سرودن!
تو را می بینم بر پلکان سکوت
ایستاده بر باروی تنهایی
صدایت می کنم ...!
ولی جوابم نمی دهی ...چرا؟!