روزی به شهر آرزوهایم سفر کردم در آن جا گل زیبایی افتاده بود
که گویی منتظر کسی بود
انگار گمشده ای داشتت به کنارش رفتم روی گلبرگ هایش با خط زیبا
چیزی نوشته شده بود ....
خواندمش نوشته بود منتظرت می مانم
گل را چیدم قطره ای آب بر روی دستم چکیده شد
انگار اشک چشم های گل بود دیگر از آن بوی خوشی که به مشامم می رسید
اثری نبود....
رنگ دل انگیز گل پریده بود و گل دیگر داشت جان خود را از دست می داد
اما....
به فکر فرو رفتم گل را در میان گل های باغچه ی تنهایی ام کاشتم
دیدم حال و هوایش بهتر شد بعد از این که گل حالش خوب شد
آن را به کسی که از صمیم قلب دوستش داشتم تقدیم کردم
بعد وقتی سرنوشت گل را رقم زدم
دیدم ....
آن گل همان سر گذشت خودم بود